بی وفا
گفتم در این محفل نبود جز عشق تو یاد دگر
گفتی که ذهن من پر است از حرف های بی اثر
گفتم نگاهت دل ربود از این تن بیمار من
گفتی رهایت می کنم زین پس دگر حرفی نزن
گفتم که قلبم را بکن آزاد از این بند و قفس
گفتی که قلبت را بگیر دیوانه ی بی همنفس
گفتم که دل مال تو بود حرف تو بود عشق تو بود
گفتی پس از این ماجرا در این میان من را چه سود؟
گفتم که حالا می روی پس یاد کن عشق مرا
گفتی که من عاشق شدم دور از نگاهت در خفا
گفتم به تو ای بی وفا آتش زدی قلب مرا
گفتی برو دیگر نخوان از آن وفا در این سرا...
(مهتاب شب)